آنکه پوزش نمی داند چیست ، دوست خوبی نیست . حکیم ارد بزرگ
نرمش و سازگاری با گیتی ، ما را آرام خواهد ساخت . حکیم ارد بزرگ
گیتی زایشگر است ، پویشی آرام در همه گونه های آن ، دیده می شود . حکیم ارد بزرگ
مرگ و پایانی نیست ، دگرگونی و آمیختگی با گیتی ، آینده همه زندگان است . حکیم ارد بزرگ
مهربانان ، با سرشت پاک گیتی آمیخته اند . حکیم ارد بزرگ
گیتی را در مهربانی می بینم . حکیم ارد بزرگ
زیباترین جملات
جهان همواره در حال دگرگونی و شکوفایی است ، نباید این پویندگی را زشت دانست ، باید همراه بود و بخشی از این شکوفایی را بر دوش داشت . حکیم ارد بزرگ
سخنان بزرگان
آب و هوا ، بر جهان بینی و پبوندهای مردمی اثرگذار است . حکیم ارد بزرگ
آدمیان خونریز ، از همه ترسوتر هستند . حکیم ارد بزرگ
جوانان باید بدانند ، برای رسیدن به آرزوهای بزرگ ، لاجرم نباید همه چیز ، همین آغاز مهیا باشد ، بدون خجالت به کاری (حتی ساده و پیش پا افتاده) مشغول شوید ، کار و کوشش شما ، درهای پیروزی را ، یکی پس از دیگری ، خواهد گشود . حکیم ارد بزرگ
پاکترین آرزوها ، در سینه مهربانان است . حکیم ارد بزرگ
آدمیان تنها با مهر ، به یکدیگر گره می خورند . حکیم ارد بزرگ
اوحدی
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب
دشمن که نمیخواهد، همخوار کنش، یارب
اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب
سر گشته و غمخوارم، آن کین غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بییار کنش، یارب
کردست رقیبان را خار گل روی خود
نازک شکفید آن گل، بیخار کنش، یارب
گر زلف چو ز نارش میرنجد ازین خرقه
این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب
این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان
چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب
آن کو نکند باور بیماری و درد من
یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب
چشمش همه را خواند وز روی مرا راند
مستست و نمیداند، هشیار کنش، یارب
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب
بیکار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب
دل برد و ز درد دل میگریم و میگویم:
کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب
آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من
یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب
گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب
بت خورشید رخ من به گذارست امشب
شب روان را رخ او مشعله دارست امشب
خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر
باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب
دیدهٔ آن که نمیخفت و سعادت میجست
گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب
آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند
همه در حلقهٔ آن زلف چو مارست امشب
گل این باغچه بیخار نباشد فردا
گل بچینید، که بیزحمت خارست امشب
عید را قدر نباشد بر شبهای چنین
روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟
تا قبولت نکند یار نیابی اقبال
مقبل آنست که در صحبت یارست امشب
ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب
پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب
دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب
اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟
پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟
که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب
کشیدهایم بسیبار چرخ، وقت آمد
که چرخ غاشیهٔ ما کشد به دوش امشب
بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من
در افگنم به رواق فلک خروش امشب
خیال خوب مبند، ای دل امشبی و مخسب
تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب
ز خانقاه دلم سیر شد، برای خدای
مرا مبر ز سرکوی میفروش امشب
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
ز من مدار توقع به عقل و هوش امشب
به ترک نام کن، ای اوحدی وخرمن ننگ
بیار باده و بنشین و باده نوش امشب
زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست
شمشیر نادان هایی که در برابر خردمندان می ایستند ، خودسری است و خودستایی . حکیم ارد بزرگ
برای گرامیداشت یاد رفتگان ، گیاهی بکاریم ، شیرینی ببخشاییم ، با اشک و سوگواری ، راه به جایی نمی بریم . حکیم ارد بزرگ
خوشبختی را ، در کاشانه غم پرستان ، جست و جو مکن . حکیم ارد بزرگ
فریادهای درونمان ، به ما می گویند که تا چه اندازه ، از خویشتن خویش دوریم . حکیم ارد بزرگ
کسانی که سازنده و درمانگر هستند ، کارشان را با فریاد و غوغا پیش نمی برند . حکیم ارد بزرگ
فریادهای دردناک و ستمدیده ، شمشیرهاییست که هر آن ، به گونه ای بر روان ستمگران فرود می آیند . حکیم ارد بزرگ
بدهکار ، فر و جایگاه خویش را به بازی گرفته است . حکیم ارد بزرگ
ریشه آدم های سست بنیاد ، همانند نی های مرداب ، لرزان است . حکیم ارد بزرگ
آدمهای ماندگار ، تنها به آرمان می اندیشند . حکیم ارد بزرگ
انوری » دیوان اشعار » غزلیات
امید وصل تو کاری درازست
امید الحق نشیبی بیفرازست
طمع را بر تو دندان گرچه کندست
تمنا را زبان باری درازست
ره بیرون شد از عشقت ندانم
در هر دو جهان گویی فرازست
به غارت برد غمزهت یک جهان جان
لبت را گو که آخر ترکتازست
در این ماتمسرا یعنی زمانه
بسا عید و عروسی کز تو بازست
نگویی کاین چنین عید و عروسی
طرب در روزه عشرت در نمازست
حدیث عافیت یکبارگی خود
چنان پوشیده شد گویی که آزست
نیاز ای انوری بس عرضه کردن
که معشوق از دو گیتی بینیازست
مهرت به دل و به جان دریغست
عشق تو به این و آن دریغست
وصل تو بدان جهان توان یافت
کان ملک بدین جهان دریغست
کس را کمر وفا مفرمای
کان طرف بهر میان دریغست
با کس به مگوی نام تو چیست
کان نام به هر زبان دریغست
قدر چو تویی زمین چه داند
کان قدر به آسمان دریغست
در کوی وفای تو به انصاف
یک دل به هزار جان دریغست
آهنگ از احمد ظاهر – تو به یک دشت پر از گل
پدران و مادرانی که فرزندان بسیار دارند ، توانایی آموزش آنها را از دست می دهند . حکیم ارد بزرگ
گفتار و کردار آدمهای پیرامون ما ، خواه ناخواه ، بر اندیشه ما تاثیرگذار خواهند بود . حکیم ارد بزرگ
آنکه زیبایی خرد را ندید ، گرفتار زیبایی آدمیان شد و بدین گونه ، از هر چه داشت ، تهی گشت . حکیم ارد بزرگ
همواره آدمیان ، چنبره بدی و پلیدی را با خرد خویش ، کوچک تر کرده اند . حکیم ارد بزرگ
تنها آشیانه خرد ، راستی و درستی است . حکیم ارد بزرگ
خردمندان ، ابزار دون پایگان نمی شوند . حکیم ارد بزرگ
آدمی با اندیشه و انگاره بیمار ، آینده را تیره و تار می بیند . حکیم ارد بزرگ
پدران و مادران شایسته ، سنگ صبور فرزندان خویش هستند . حکیم ارد بزرگ
با نوروز هر سال ، دوباره زاده می شویم . حکیم ارد بزرگ
محبوبیت نزد افکار عمومی ، بزرگترین ثروت برای هر آدمی است . حکیم ارد بزرگ
کژی و ناراستی ، شکاف و رخنه گاه دیو خواهد شد . حکیم ارد بزرگ
ادب ، نمایه آغازین خرد است . حکیم ارد بزرگ
تنها بزهکاران ، از دیدن اشک دیگران ، شاد می گردند . حکیم ارد بزرگ
انوری
انوری » دیوان اشعار » غزلیات
ای کرده خجل بتان چین را
بازار شکسته حور عین را
بنشانده پیاده ماه گردون
برخاسته فتنهٔ زمین را
مگذار مرا به ناز اگر چند
خوب آید ناز نازنین را
منمای همه جفا گه مهر
چیزی بگذار روز کین را
دلداران بیش از این ندارند
با درد قرین چو من قرین را
هم یاد کنند گه گه آخر
خدمتگاران اولین را
ای گم شده مه ز عکس رویت
در کوی تو لعبتان چین را
این از تو مرا بدیع ننمود
من روز همی شمردم این را
سیری نکند مرا ز جورت
چونان که ز جود مجد دین را
انوری » دیوان اشعار » غزلیات
ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بیتو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بیتو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا